ضامن آهو! سيد علىنقى مير حسينى مرد، قامتبلند و كشيده داشت. چه زيبا و نورانى بود! برلبانش، تبسم نمكينى نقش بسته بود. خطاب به رئيس كاروان گفت: هر وقتخواستيد راه بيفتيد، فلان مرد جيب زن را هم باخودتان ببريد. مرد جيب زن؟! بله، مرد جيب زن. خانهاش را بلد نيستم. نشانت مىدهم. آدرس را كه داد، ناپديد شد. رئيس كاروان هراسان از خواببيدار شد. از خودش پرسيد: اين چه خوابى بود كه ديدم؟! خودش پاسخ داد: اى بابا، ما كجا و امام رضا كجا؟ كى گفته آن مرد سبز پوشامام رضاست؟ آدم قحطى بود كه سفارش آن مرد جيب زن را بكنه...;مگه مىشه يك آدم جيب زن را با خودتان همراه كنيم؟ اين حرفهاچيه بابا؟ شب بعد، بار ديگر، آن مرد سبزپوش مقابلش سبز شد. به قيافهزيبا و نورانىاش چشم دوخت. او، تبسم شب قبل را نداشت. با هيبتو گرفته به نظر مىآمد: چرا مرد جيب زن را خبر نكردى؟ به پيچ پيچ افتاد. ناگهان مرد سبز پوش نا پديد شد. رئيسكاروان از خواب پريد. به اطرافش نگاه كرد. چشمانش سياهى شب راكاويد. از مرد سبز پوش اثرى نبود. ترس خفيفى در تنش ريشهدواند. نمازش را كه خواند; راه افتاد: خانه مرد جيب زن كجاست؟ آدرس را بار ديگر در ذهنش مرور كرد. با سرعت تمام قدم برمىداشت. ساعتى بعد، مقابل خانهاى بىرنگ و روى توقف كرد. همين جا است؟! صداى كوبيدن در، در كوچه پيچيد. لحظه بعد، مرد جيب زن زنجيردر را گشود و گفت: با كى كار دارين؟ با شما! با من؟! بله، با شما! چه كار دارين؟ مىخواهيم بريم مشهد. خوش آمدين! شما نمىرين؟ من؟ بله، شما! من پولم كجا بود كه مشهد برم؟؟ مدتهاست كه جيبى نزدم. خرجتبا من. معطل نكن. آزارم نده، من و مشهد؟! كارت نباشه، راه بيفت. مرد جيب زن كه باورش نمىشد، راه افتاد. اتوبوس قديمى بىرنگ وروى وسط گاراژ، ايستاده بود. مسافران ديار خراسان، شاد و ذكرگويان بر صندليها چسبيده بودند. همه صندليها پرشده بود. رئيسكاروان، به صندوقى كه نزديك در اتوبوس بود اشاره كرد. مرد جيبزن روى آن نشست. اتوبوس خودش را تكان داد. صداى «غژ غژ» آندر فضا پيچيد. مثل اينكه با راه افتادنش، در و پنجره وصندليهايش با انسان سخن مىگفتند. اتوبوس تن سنگين خود را از شهر بيرون كشيد. كم كم به گردنهمعروف به «گردنه دزدها» نزديك شد. گردنه خطرناكى بود. كاروانهاى كه از آنجا مىگذشتند; مورد دستبرد دزدها قرارمىگرفتند. اتوبوس هرچه به گردنه نزديكتر مىشد، دعا و ذكر وصلوات مسافران مضطرب، بيشتر مىشد. اتوبوس با نالههاى دردناكش، همچنان پيش مىرفت. راهى زياد بهگردنه نمانده بود. ناگهان صداى ترس آور و متعجب راننده، آه ازدل مسافران كشيد: مىبينيد؟! آنجا! جاده بستهاس! چشمها به گلوگاه گردنه دوخته شد. سنگهاى تلنبار شده وسطجاده، حكايت از حضور دزدها مىكرد. آنها مثل هميشه راه رامسدود ساخته بودند. نه راه بازگشت وجود داشت و نه راه فرار. نالههاى اتوبوس همچنان به گوش مىرسيد. رنگ از صورت مسافرانپريده بود. لبهايشان خشك و بىرمق به نظر مىرسيد. ناگهان، ازفراسوى صخرههاى دو سوى جاده، چهار نفر مسلح پريدند بيرون. دوتاى آنها در وسط جاده، مقابل اتوبوس ايستاد شدند. دو نفرخودشان را به اتوبوس نزديك كردند. جز چشمانشان كه به «ويلجهنم!» مانند بود; جاى از صورتشان ديده نمىشد. يا ضامن آهو! آقا جون كمك!! يكى از دزدها به سخن آمد: هرچه پول دارين بيارين بيرون. چشمان مسافران گرفتار، به يكديگر دوخته شد. از چهره ونگاههاى آنها، حيرت و نگرانى مىباريد. كمكم دستها در جيبها درحال رفت و آمد شد. هرچه داشتند با اندوه و اكراه، كف دستدزدها گذاشتند. دزدها، شادمانه از در اتوبوس بيرون شده سنگهاى وسط جاده رابه كنارى غلط دادند. اتوبوس بار ديگر با نالههاى دلخراشش شروعكرد به پيش رفتن. اين بار صداى ناله مسافران، صداى دردناكاتوبوس راهمراهى مىكرد. اتوبوس سرشار از آه و ناله و افسوس شدهبود: خدايا چه كار كنيم؟ مرد جيب زن كه از شنيدن آه و افسوس مسافران، دلتنگ شده بود;از جايش برخاست. صورتش را سوى مسافران برگرداند و گفت: چه شده؟ چه مىخواين؟ مگر نديدى؟! ناراحت نباشين، خرج همهتان با من. لبخند بىجانى بر لبهاى مسافران، گل كرد. آنها در حالى كه بهيكديگر خيره شده بودند; پرسيدند: چه مىگه؟! يارو دلش خوشه. او كه از اول هم چيزى نداشت. دلش خوشه كه ماهم شديم مثلاو. مرد جيبزن تحملش سرآمد. دستش را به جيب برد. يك مشت اسكناسمچاله شده بيرون آورد و گفت: مىبينيد؟! مىبينيد؟! مسافران با ناباورى به اسكناسهاى دست او خيره شدند. نفسها درسينههايشان حبس شده بود. مرد جيب زن به مسافرى كه از همه بيشترداد و بيداد مىكرد نگاه كرد و گفت: از تو چقدر بردن؟ هزار تومان. هزار تومان شمرد و كف دست او گذاشت. به نفر بعدى نگاه كردو گفت: از تو چقدر بردن؟ هشت صد تومان. اينهم هشت صد تومان شما. مرد جيب زن، هرچه مسافران گفت، كف دستشان مىگذاشت. حيرت وشگفتى مسافران را مىخورد: خدايا! اين مرد جيب زن و اين همه پول؟! ناله مسافران خاموش شده بود. ولى ناله اتوبوس همچنان طنينانداز بود. رئيس كاروان كه تحمل بيش از آن را نداشت; به مردجيب زن گفت: آقا، تو كه مىگفتى من پول ندارم، اين همه پول را از كجاآوردى؟! مرد جيب زن، در حال كه تبسمى بر لبانش نقش بسته بود، گفت: ما داريم به ميهمان آقا مىرويم. آقا «ضامن آهو» است. بله، فدايش برم، آخه...;هنگام خارج شدن دزدها از اتوبوس، دستبه كار شدم وجيبهايشان را زدم. صداى صلوات و گريه شوق فضاى اتوبوس را به سر برداشت. ضامن آهو!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: موضوعات دیگر ، ضامن آهو! ، ،
برچسبها: