نان و گُل
او دست هایی مهربان داشت
پروانه ها را پر نمی داد
او شمع مردم بود و اشکش
بوی گل و پروانه می داد
او خوب بود، او نان خودر
با دیگران تقسیم می کرد
او با خدا بود و خودش را
تنها به او تسلیم می کرد
نان و گُل و خواب و خدا را
تنها برای خود نمی خواست
با این همه می دید بر خاک
مانند کوهی تک و تنهاست
او مثل خورشید جهان تاب
تا آخرین لحظه درخشید
تا این که جان خودش را هم
مانند نان خویش بخشید
محمد کاظم مزینانی
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کودکـــــــــانه ، شعر خونی ، ،
برچسبها: