پشت پنجره اتاقش نشسته بود و با حالتي چشم به راه، بيرون را نظاره ميكرد. هوا گرفته و خفه بود، ابرهاي غليظ و سياه در آسمان به چشم ميخورد و دل او نيز، مثل هوا، گرفته و ابري بود و ابر نگاهش، هواي باريدن داشت. ياد غمگين گذشته و درد لاعلاجي كه به جانش افتاده و او را زمينگير كرده بود، در خاطرش زنده شد. موجي از احساس غم، درياي وجودش را متلاطم كرد. هنوز خيلي جوان بود. نياز به نشاط و شادماني داشت، نه اندوه و گوشهنشيني و اسارت ويلچر و عصا. سرشار از نيرو و توان جواني بود و مالامال از آرزو و آمال رنگين. به طاووسي ميماند كه وقتي چتر زيباي خود را ميگشود تا سرشار از غرور و نخوت شود، به ناگاه با ديدن پاهاي نازيباي خود، همه غرورش ميشكست و با يأس و نااميدي چتر زيبايش را ميبست و از شور و شوق ميافتاد. او با تمام شور جواني، پايي عليل داشت كه شادابي را از او گرفته و وي را به آدمي ملول و گوشهگير مبدل كرده بود. براي درمان فلج پاهايش به دكترهاي زيادي مراجعه كرد، اما هيچ فايدهاي نداشت. دكترها گفته بودند براي علاج بيماري او، بايد پاهايش را عمل كنند و چنين كاري احتياج به پول زيادي داشت كه براي پدر او كه كارگر ساده كارخانه چوببري بود، امكان نداشت. حقوق او كفاف زندگي خانواده چند نفرهشان را هم نميداد، چه رسد به خرج بيمارستان و عمل و دارو و درمان. عليرضا با نگاه خيس خود و يأس و ملال به بيرون مينگريست كه همچنان باران ريز و تندي پشت پنجره شروع به باريدن كرده و آسفالت سياه خيابان را مثل گونههاي رنگ پريده و لاغر او خيس كرده بود، اشك را از نگاهش بر گرفت و چشمانش را به انتهاي خيابان و جايي دوخت كه پسرخالهاش لحظاتي پيش در پيچ آن از نگاهش پنهان شد. او آمده بود تا از عليرضا براي همراهي در سفر مشهد، وعده بگيرد، اما عليرضا كه همه وجودش ملال و يأس بود، به او جواب رد داد. خيابان همچنان خلوت و بيرهگذر بود. فقط گاهي نيزه چراغ اتومبيلي تاريكي شب را ميدريد و عبور پر سرعت ماشيني از برابر پنجره بسته اتاق، براي لحظهاي كوتاه سكوت را ميشكست و باز سايه سنگين سكوت بر فضاي خيابان ميافتاد و سكوت، آنقدر سنگين بود كه صداي پاي باران بر آسفالت خيابان، از پشت پنجره بسته اتاق هم به گوش ميرسيد. سكوت در خانه او مچاله شده بود و آزارش ميداد. دلش ميخواست كسي بيايد و آن سكوت غم بار را از خانه بتكاند و او را از ملال و دلتنگي برهاند. نگاهش در پي يافتن يك هم صحبت بود، كه رعدي غريد و سكوت خيابان را شكست. باد تندي وزيدن گرفت و موج خفيفي از بوي رطوبت باران و آواي حزين نوحهاي غمگنانه را از لاي درز پنجره، به داخل اتاق كشاند. با شنيدن آواي حزين نوحهخوان، برقي در ذهن پر ملال عليرضا جهيدن گرفت. از اينكه تا آن موقع چنان فكري به ذهنش نرسيده بود، خود را شماتت كرد. خيزي شادمانه برداشت و پنجره را گشود. باد، نرمههاي باران را به صورتش پاشيد و او را غرق در لذت و شادابي كرد. از پيچ خيابان سايه پسرخالهاش هويدا شد. عليرضا سرش را از پنجره بيرون برد و صدايش را به بيرون فرستاد: ـ آهاي... پسرخاله! پسرخاله، با شنيدن صداي عليرضا، به سمت او رفت، وارد خانه شد و عليرضا به استقبال او، تا جلوي در رفت. ـ سلام پسرخاله! ـ سلام، چي شده عليرضا؟ ـ من هم ميآيم، ميخواهم روز رحلت پيامبر(ص) در مشهد باشم. ـ چه خوب. پس مسافري؟ قدمت روي چشم! اسمت را توي كاروان مينويسم. شهر شلوغ بود و سياهپوش، هيأتهاي عزاداري تمام خيابانهاي منتهي به حرم را پر كرده بودند. تا چشم كار ميكرد، علم، بيرق و سينهزن و زنجيرزن بود. عزاداران مويهكنان و نوحهخوان، به سمت حرم ميرفتند و عليرضا قطرهاي از آن درياي پر تلاطم انساني بود، كه با چشماني پر اشك و قلبي پر سوز بر ويلچرش نشسته بود و به سوي حرم ميرفت. احساس عجيبي داشت. پر از شادماني كودكانه بود. انگار خوني داغ و جوشان در زير پوستش جريان يافته بود. قلبش مثل دريايي عظيم كه توفاني شود و موجها را به ساحل بكوبد، ميتپيد و او صداي ضربان قلبش را در آن همهمه و شلوغي، به خوبي ميشنيد. وارد حرم شد، نور درخشان آفتاب همه صحن را پر كرده بود. عليرضا روبروي پنجره فولاد ايستاد و از همانجا دلش را به مشبكهاي طلايي ضريح گره زد. عجز اشك در نگاه ملتمساش پيدا بود: اي امام غريب! نميدانم چه شد كه دلم يكباره هواي تو را كرد و آمدم به زيارتت. توفيق را ميبيني؟ درست روزي آمدم كه مقارن با سالروز شهادت توست. به مظلوميت تو قسم، ديگر تحمل ندارم. كمكم كن و از اين رنجوري نجاتم بده. سالهاست اسير غم اين دردم، اما هيچ وقت دلم چنين روشن هواي تو را نكرده بود. حتماً حكمتي در اين تمنا و در اين هواي خوش زيارت وجود دارد. از ويلچرش پايين رفت و خود را كشان كشان تا پنجره فولاد رساند. رشتهاي را بر مشبك ضريح گره زد و خود به نماز و نياز استاد. تا شب در آنجا دخيل نشست و تمام خاطرات گذشته را جلوي چشمانش، دوباره جان داد. بلا با درد پا به سراغش آمد و كم كم توان حركت را از او گرفت و او را زنداني چرخ و عصا كرد. از شرم و خجالت و زخم زبان بچهها، ترك تحصيل كرد و گوشهنشين خانه شد. با كسي حرف نميزد و مثل تخته سنگهاي كوه، بيحس و ساكت شده بود. به وضوح ميشد فشار اندوه را از خطوط چهره و از نگاه محزونش خواند. پدر، مادر و برادران و خواهرش از ديدن او در آن حالت، رنجور و ملول بودند و روز به روز بر افسردگي و يأس آنان افزوده ميشد. آنها براي بهبود عليرضا به هر دري زدند، از زمال و دعانويس گرفته، تا دكتر و آزمايش و بيمارستان، اما فايدهاي نداشت. او ديگر از همه جا و همه كس نااميد شده بود، كه پسرخالهاش به او پيشنهاد كرد با هم و همراه هيأت عزاداري به مشهد بروند: ـ با اين پاي عليل چطور بيايم؟ سربار و مزاحم شما ميشوم. اما يكباره فكري به ذهنش آمد. دخيل بستن به ضريح امام(ع). پسرخاله را صدا زد و با او راهي سفر شد. سفر عشق. صداي صلوات و ذكري مبهم از فضاي پر همهمه صحن در گوشش پيچيد. از رؤيا بيرون آمد. شب شال سياهش را در همه جاي صحن گسترده بود. نگاهش را به آسمان دوخت و به ستارگاني كه در آن سوسو ميزد، از احساس فرحبخشي كه همه وجودش را پر كرده بود، غرق لذت شد. از دورها، آنجا كه بام حرم با آسمان يكي شده بود، ستاره كوچكي هويدا شد و پيش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنايي فوقالعادهاش تمام اطراف او را فرا گرفت. حسي به درونش سرك كشيد، داغي مطبوعي به جانش افتاد و زواياي روح و جسمش را كاويد، پاهايش از هرم گرم آن لهيب، جاني دوباره گرفت و چيزي در درونش بيقراري كرد. ندايي دروني به او فرمان برخاستن داد و... برخاست. گره نخ از مشبك ضريح سر خورد و جلوي پايش بر زمين افتاد. او شگفتزده در خود نگريست كه بر پاي خود ايستاده و از ناتواني پاهايش خبري نيست. مجموعهاي در هم از مويه و گريه شد. گريهاي كه فرياد شادي او را در پي داشت. با غريو شادي او سكوت، تركيد و صحن حرم پر از همهمه عاشقانه شد. بوي تند و مطبوع عود در فضا پيچيد. عليرضا در درياي آغوشي كه به رويش گشوده شده بود، غرق شد. بر دستها بالا رفت و در امواج پرتلاطم آن شنا كرد و گريست. اشكهايش، مثل قطرات باران بر سر جمعيت باريدن گرفت.شفايافته: عليرضا حسيني
نوع بيماري: فلج پاها
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها:
نام شفايافته: مرضيه عظيمي، سن: 15 سال، ساكن مشهد، نوع بيماري، بيماري اعصاب و تشنج، فلج پاها، نابينايي؛ تاريخ شفا: 13/3/72 ساعت توسل: 16؛ پشت پنجره فولاد دكتر عينك ذرهبينياش را از روي چشمهايش برداشت، از پشت ميز بزرگش بلند شد و به طرف صندلي چرخدار مرضيه آمد. مقابل او ايستاد و در حالي كه با تعجب به هيكل بزرگ او كه به بيحركت ميان صندلي افتاده بود نگاه ميكرد، گفت: چند سال دارد؟ صغري خانم با گوشه چادرش اشكهايش را پاك كرد: پانزده سال آقاي دكتر! دكتر سرش را به طرف او برگرداند: فقط پانزده سال؟ و بدون اينكه منتظر جواب بماند، دوباره نگاهش را به طرف مرضيه چرخاند. پاهاي ورم كرده و بزرگي كه به صورت ناخوشايندي آويزان شده بودند، تنه بزرگي كه بر روي صندلي به يك طرف خم شده بود و صورت گوشت آلودي كه بيشتر به يك توپ پر باد شباهت داشت. پرسيد: بايد دويست و پنجاه كيلويي وزنش باشد، اينطور نيست؟ صغري خانم كمي جلو آمد: سيصد كيلو آقاي دكتر! ـ شما مادرش هستيد؟ ـ بله! ـ گفتيد تمام پزشكان جوابش كردهاند؟ ـ بله آقاي دكتر! لطفاً پرونده پزشكياش را به من بدهيد. صغرا خانم پرونده قطور مرضيه را به دست دكتر داد و به گوشه اتاق رفت، گوشه چادرش را به دندان گرفت و شروع كرد به جويدن آن. دكتر پشت ميزش نشست، عينكش را دوباره بر چشم گذاشت و به مطالعه پرونده مشغول شد، بعد سرش را بلند كرد و پرسيد: سكته مغزي هم داشته؟ ـ بله آقا، سكته مغزي، بعد هم تشنج. نميتواند دستهايش را كنترل كند، كتري را كه به دست ميگيرد، هر لحظه ممكن است آب جوش را روي پاهايش بريزد. ـ اما وزنش چطور؟ اين همه اضافه وزن چطور پيدا شد؟ ـ وقتي بيماري اعصاب گرفت، گفتيم كه ديگر كار خانه نكند، البته قبل از بيماري خيلي كار ميكرد، كارهاي سنگين و طاقتفرسا، البته من مقصر نبودم، رسيدگي به شش بچه كوچك كار آساني نبود، همين موقع بود كه تعادل روحي او به هم خورد، بيمار كه شد ديگر كار نكرد، كارش اين بود كه گوشهاي مينشست و با كسي حرف نميزد، ما اصلاً متوجه اضافه وزن او نبوديم و عاقبت هم اين وزن زياد پاهايش را از كار انداخت. مادر مرضيه ساكت شد، اشكهايش را پاك كرد و دوباره به جويدن گوشه چادرش مشغول شد. دكتر آه سردي كشيد، از پشت ميز كارش بلند شد، به طرف مرضيه آمد، دستش را به طرف چشم راست او برد و پلكش را بالا زد، دستش را پايين آورد و اين بار چشم چپ را معاينه كرد. سپس پرسيد: اما درباره چشمهايش چه ميگوييد، آيا قبل از اينكه به بيماري چاقي مبتلا شود، چشمهايش عيبي داشتهاند؟ ـ نه آقاي دكتر چشمهايش خوب خوب بود، اما نميدانم چطور خيلي زود چشمهايش را هم از دست داد، حالا هم كه يك تكه گوشت شده، نه راه ميرود نه جايي را ميبيند. هر چه دوا و درمان كرديم فايده نداشته، حالا فقط اميد من به شماست. دكتر با ناراحتي به طرف پنجره اتاق رفت، آن را باز كرد و به خورشيد كه همه جا را روشن كرده بود، نگاهي انداخت و وقتي به اين مسأله فكر كرد كه چشمهاي مرضيه از اين درياي نور نصيبي ندارند، بر ناراحتياش افزوده شد، اما از دست او هيچ كاري ساخته نبود و او اين را خوب مي دانست. لذا به طرف صغرا خانم آمد، سرش را پايين انداخت و گفت: ببين خانم من فكر ميكنم به نفع شماست كه ديگر بيش از اين پولهايتان را هدر ندهيد، همان طور كه قبلاً همكارانم هم به شما گفتهاند، هيچ اميدي نيست، هيچكس نميتواند براي اين بچه كاري انجام دهد، يك معجزه. فقط يك معجزه ممكن است او را نجات دهد. دكتر لحظهاي ساكت شد، نفس عميقي كشيد و ادامه داد: بنابراين من به شما پيشنهاد ميكنم اگر تحملش را داريد او را به خانه ببريد و او را با همين وضعي كه دارد بپذيريد و اگر نميتوانيد، عقيده اينست كه او را به آسايشگاه معلولان تحويل دهيد، آنها ميدانند اين طور بچهها را چطور نگهداري كنند. مادر مرضيه بدون اينكه چيزي بگويد به طرف دخترش آمده، پشت سرش قرار گرفت و صندلي چرخدار را به طرف در خروجي حركت داد. قبل از اينكه از در خارج شود، برگشت و يكبار ديگر به دكتر نگاه كرد. اما او سرش را همچنان پايين نگه داشته بود. از مطب دكتر فاصله گرفت، چند راهرو از راهروهاي دراز و طولاني بيمارستان قائم(عج) را پشت سر گذاشت، قبل از اينكه به آخرين راهرو برسد، ناگهان متوجه صدها چشمي شد كه به او و دخترش خيره شده بودند، مردها و زنهاي زيادي در دو طرف راهرو ايستاده بودند و مانند كساني كه چيز عجيبي را براي اولين بار ببينند، به او و دخترش نگاه ميكردند. ايستاد، چرخ را رها كرد و به مقابل دخترش آمد، وقتي اشكهاي او را ديد بياختيار او را در آغوش كشيد. مرضيه كه حالا گريهاش بيشتر شده بود گفت: مادر، من ميخواهم پيش شما باشم، نميخواهم به آسايشگاه معلولان بروم، من شما را دوست دارم، مرا به آسايشگاه نبريد. صغرا خانم اين بار محكمتر دخترش را در آغوش فشرد، دستهايش را گرفت و گفت: ما بايد دنبال دكتر ديگري بگرديم. ـ اما شما نبايد ديگر پولهايتان را به خاطر من هدر دهيد. و مادر فقط گفت: ميدانم دخترم، ميدانم. بلافاصله، صندلي چرخدار را به حركت در آورد، از ميان جمعيت راهي باز كرد و به سرعت از آنجا دور شد. به خانه آمد. مرضيه را به زحمت از روي صندلي پايين آورده او را در گوشه اتاق قرار داد. بالش را زير سرش گذاشت و پتو را روي او كشيد و بلافاصله از خانه خارج شد او تصميمش را گرفته بود، به سرعت خودش را به بازار رساند، مقدار زيادي سبزي آش خريد. وقتي فكر كرد فردا سهشنبه است و اولين روز ماه ذيالحجه، لبخند زد، تصميم گرفت به نيت شفاي مرضيه، آش نذري بپزد. وقتي سهشنبه از راه رسيد او به نذر خود عمل كرد. سينيهاي بزرگ كه چند كاسه آش در آنها قرار داشت ناگهان تمام كوچه را پر كرد، دَرِ تمام خانهها به صدا در آمد و كاسههاي كوچك و بزرگ آش در سفرهها جاي گرفت. صغرا خانم در آخرين دقايق پاياني شب و آن هنگام كه شستن ديگ بزرگ آش را به پايان برده بود، سرش را بلند كرد و به آسمان نگاهي انداخت، وسيع بود و بيانتها. هزاران ستاره، مانند هزاران چراغ پرنور در يك لحظه به او لبخند زدند. او هم خنديد، درد كمرش را هم از ياد برد. نگاهش را از آسمان و از ستارهها گرفت و به درون اتاق آمد، سجاده را پهن كرد دو ركعت نماز خواند. قرآن را باز كرد و چند آيه از آيات خداوند را زمزمه كرد. وقتي قطرات اشك از چشمانش سرازير شد حاجت خود را طلبيد؛ چند لحظه بعد خواب پلكهاي خستهاش را روي هم آورد. مدت زيادي از خوابيدن او نگذشته بود كه احساس كرد دو بانو، بانواني با حجاب و نوراني، گويي از دنيايي ديگر به سويش آمدند. اول ترسيد و بعد تعجب كرد، اما وقتي آن دو بانوي بزرگوار با مهرباني به او گفتند كه به زيارت خانه خدا برود لبخند زد. وقتي از خواب بيدار شد، هيچكدام از آنها را آنجا نديد، چشمهايش را ماليد ولي خبري نبود، از جايش بلند شد، به طرف مرضيه آمد. مرضيه خوابيده بود. به سختي نفس ميكشيد. به طرف پنجره اتاق آمد. به حياط نگاهي انداخت. ديگ بزرگ آش نزديك ديوار خانه قرار داشت. به آسمان نگاهي انداخت. به زيارت فكر كرد. اما براي رفتن به مكه پول لازم بود. وقتي به ياد آورد كه بيماري مرضيه ديگر پولي برايش باقي نگذاشته است، دلش گرفت. خورشيد اولين اشعههاي نورش را به حياط بزرگ خانه سپرده بود كه صغرا خانم با خوشحالي به طرف دخترش دويد، او را از خواب بيدار كرد و گفت: بايد به حرم برويم، مرضيه بلند شو! بايد به حرم امام رضا(ع) برويم، حج ما آنجاست، حج فقرا آنجاست. به زحمت مرضيه را روي چرخ قرار داد و ساعتي بعد او را با پارچهاي سبز رنگ به پنجره فولاد دخيل بست. مادر با قلب شكسته اشك ميريخت. مرضيه كه با چشمان بيفروغ به اطراف مينگريست، احساس دلتنگي عجيبي داشت. وقتي اين دلتنگي بيشتر شد، اشكش سرازير شد. چند لحظه بعد اختيار اشكها را از دست داد. باران اشكها، اشكهاي درخواست و دعا، اشكهاي اميد و رجا اشكهاي پاك و زلال آمدند و آمدند تا غبار نابينايي مرضيه را شستند و با خود بردند. دو بانوي بزرگوار حالا مقابل چشمان مرضيه قرار داشتند. از پنجره فولاد بوي بهشت به مشام ميرسيد به او اشاره كردند كه از جايش بلند شود، ولي او نميتوانست. ناگهان آقايي كه هيچ نشانه خاكي در وجود او به چشم نميخورد از طرف پنجره فولاد پيدا شد. جلو آمد با هيبت بود و با عظمت، نزديك شد. حضورش بوي اميد ميداد. پوشش سبز رنگش نتوانسته بود نورانيت چهرهاش را پنهان كند. حجاب را كنار زد، يك پارچه نور مانند هزاران چلچراغ ناگهان پديدار شد، گفت بلند شو! با مهرباني به او گفت كه ديگر دارو مصرف نكند و ناگهان ناپديد شد. نقارههاي حرم به افتخار اين شفايافته به صدا درآمدند، كبوتران به شكرانه اين لطف به پرواز درآمدند و در اطراف گنبد طلا به طواف پرداختند، مرضيه عظيمي، دختر 15 ساله مشهدي، ناگهان بر روي دستها قرار گرفت. بوي بهشت از پنجره فولاد
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها:
شفايافته: صديقه فتحي، فرزند عباس، سن 40 سال، ساكن تهران، بيماري: اسكلووزن (M.S) «نوعي ويروس ناشناخته كه وارد نخاع شده و بر روي سيستم مغز و اعصاب اثر ميگذارد و در صورت پيشروي منجر به فلج كامل بدن ميگردد»، مدت بيماري: 12 سال، تاريخ شفا: 20/7/76 چه روزها و شبهاي پر خاطرهاي را كه گذران نكرده بود، دوران پر اضطراب و التهابي كه هيچوقت فراموش شدني نيست، شبها برايش نفرتانگيز بود، دل خوشي از شب نداشت، زيرا عفريت بيماري همچون هيولايي ترسناك روح و جسم نحيفش را آزار ميداد. مدتها بود كه بدحال و رنجور، لاغر و ضعيف در بستر بيماري افتاده بود و توان حركت از او سلب شده بود، بيچاره مادرش چه اشكهايي كه براي او نريخته بود و چه شبهايي را كه در كنار او به صبح نرسانيده بود و چونان پروانهاي بر گرد وجود عزيزش نچرخيده بود. صديقه ديگر آن صديقه مادر نبود كه با شيرين زبانيهايش خستگي روزانه را از تن مادر در آورد و با شور و نشاطش گل لبخند را بر لبان مادرش بنشاند و گرمي و صفا را براي اهل خانه به يادگار بگذارد، دختري تنومند و پر جنب و جوش، اكنون مبدل به جسمي ناتوان شده بود و گويي ميرفت تا با گذشت زمان به دست فراموشي سپرده شود. ساليان سال گذشت و او از اين بيماري نتوانست رهايي پيدا كند، چه خرجهايي كه براي او نكردند و چه درمانهايي كه بر روي او انجام ندادند، به درد بيدرماني مبتلا شده بود كه چارهاي جز سازش و تسليم وجود نداشت. پزشكان بيماريش را (M.S) تشخيص داده بودند. با گذشت ايام، بيماري او نيز بيشتر ميشد. ديگر نه رمقي براي صديقه مانده بود و نه خواب و خوراكي داشت، هر از چندگاهي ويروس بيماريش پيشروي ميكرد و توان را از او ميگرفت به حدي كه قادر به انجام هيچ كاري نبود. مدتها در بيمارستانهاي شريعتي، ساسان و جم تهران، بستري شده بود تا بلكه از اين دردها رهايي يابد اما افسوس كه شمع وجودش به خاموشي ميگرائيد و آن همه درمان، بينتيجه بود. پزشكان معالجش در كميسيوني بر آن شدند تا صديقه را براي معالجه به آلمان، اعزام دارند كه پس از چندي اين تصميم عملي شد. صديقه مدتي را در يكي از بيمارستانهاي شهر هايدلبرگ و پس از آن در شهر بادن آلمان، بستري شد. در حالي كه ديگر قادر به تكلم نبود و چشمانش به تاريكي گراييده و ديد نداشت و دست و پايش نيز فلج شده بود، اكيپ پزشكان آلماني پس از انجام آزمايشها و عكسبرداريهاي لازم متوجه شدند كه پزشكان ايراني بيماري را درست تشخيص دادهاند، آنان به امر مداوا پرداختند كه متأسفانه هيچگونه بهبودي در وضعيت بيماري او حاصل نگرديد و پس از مدتي نااميد از درمان آلمان را به قصد ايران ترك گفت. پس از شنيدن جواب نااميد كننده از پزشكان، صديقه اميد خود را از دست داد و همه چيز براي او تمام شد، گويي كه به پايان خط زندگي رسيده بود. او مانده بود و مفهوم چيزي كه ديگران، زندگياش ميناميدند؛ او مانده بود و غمهايي به سنگيني كوهها، او مانده بود و خاطرات تلخ بيماري، او مانده بود و تحمل رنج 12 سال، درد جانكاه كه مجبور بود به دنبال خود يدك بكشد. هجده روز از آغاز پائيز ميگذشت، كه صديقه تصميم خود را گرفت، با مهربان مادرش كه انيس روزهاي تنهايي او و مونس دردهاي هميشگي او بود، راهي مشهد مقدس شد، كبوتر دلش براي رسيدن به كوي دوست بيتابي ميكرد. بالاخره انتظار به پايان آمد و چشمان بيفروغ صديقه با ديدن بارگاه ملكوتي امام رضا عليهالسلام سو گرفت، آنان براي رفع خستگي در مهمانپذيري واقع در خيابان تهران رحل اقامت افكندند. مقدمات زيارت انجام ميشود، اولين روز حضور است؛ صديقه با كمك مادرش به زيارت مشرف ميشود، پس از زيارت در گوشهاي مينشيند، كمي آن طرفتر صداي زيارتنامهخوان شنيده ميشود: السلام عليك يا علي بن موسي الرضا(ع) او هم با زبان بيزباني، امام رضا(ع) را در دل ميخواند، و عرض حال ميكند، بغض گلويش را ميفشارد و هق هق گريهاش بلند ميشود، بندهاي عقده را ميگشايد، و ضعف بر او مستولي ميشود و لختي بعد، از حال ميرود. مادر به كمكش ميشتابد و او را براي استراحت به مسافرخانه ميبرد. روز يكشنبه 20/7/76 مجدداً به حضور ميشتابند، سومين روزيست كه ميهمان نورند. توسط مادرش به پشت پنجره فولاد آورده ميشود، پشت پنجره پر از بيماراني است كه خود را با رشته طنابي دخيل كردهاند، صديقه هم به جمع دخيل شدگان ميپيوندد، زنگ ساعت بارگاه ملكوتي ثامنالحجج(ع) نواخته ميشود. ساعت 9 است و صديقه گرم راز و نياز، مادرش در كنار او به آقا توسل جسته، چشمان اشكبار صديقه به شبكههاي پنجره فولاد خيره شده است، محو است، گويي كسي را در اطراف خود نميبيند، اشك از پهناي رخش سرازير است، پلكهايش او را به خوابي ناز ميخواند، كم كم بيحال گشته و ديگر چيزي نميفهمد. ناگهان ندائي او را به خود ميآورد: صديقه برخيز و بدو كه او بيمعطلي از جا بر ميخيزد و به طرف سقاخانه ميدود. سيل جمعيت به دنبالش روان ميگردند. بوي گل محمدي به مشام ميرسد، عطر صلوات در همه جا ميپيچد و فضاي صحن را خوشبو ميكند. گريه و اشك امانش نميدهد، لحظهاي ديدني است، مادر و دختر بر روي هم آغوش ميگشايند در آغوش هم جا ميگيرند، صداي سلام و صلوات بلند است، جمعيت آنان را همچون نگيني در بر ميگيرند و بر دور آن دو حلقه ميزنند. صحنه عجيبي به وجود آمده است. عنايت امام، التماس دعا گفتن زائران، پرواز كبوتران، شادي كروبيان، خوشحالي بيماران، از بهترين لحظاتي است كه در گنجينه ذهن زائران به يادگار خواهد ماند.از استمداد شفا تا كرامت امام رضا(ع)
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها:
راوى: نعمان بن سعد کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:نعمان!… سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشندهاى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم على.
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !… اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کند.
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها:
راوى: ابو هاشم جعفرى به سخنان امام گوش مىدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مىکرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ کمى آب بیاورید؟
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمی شد. اصلا نمىتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگىام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: کمى آرد و شکر و آب بیاورید.
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمىدانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـشربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ات را از بین می برد...
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها:
راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع) مرد گفت: سفر سختى بود. یک ماه طول کشید امام رضا (ع) فرمودند:خوش آمدی. ـ ببخشید که دیر وقت رسیدم. بىپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم.
امام لبخند زدند و فرمودند: با ما تعارف نکن! ما خانوادهاى میهمان دوست هسیتم.
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم امام در حالى که با تکه پارچهاى، روغن را از دستش پاک مىکرد، فرمودند: ما خانوادهاى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها:
راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى تنگ دست بودم و روزگارم به سختى می گذشت.یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند .
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه اى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم.مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده اى را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته اى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه اش هم خرجى خانواده ات است...
موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسبها: