بردباری امام
روزی حضرت امام حسن علیه السلام سوار بر اسب از کوچه ای می گذشت. ناگهان مردی غریبه که از دوستان معاویه (دشمن امام حسن علیه السلام ) بود با او برخورد کرد. تا امام را شناخت شروع کرد به حرف های بد گفتن به آن حضرت. امام با بردباری و تحمل حرفی نزد و سکوت کرد. سپس با خوشرویی با آن مرد غریبه صحبت کرد. آن مرد از رفتارش بسیار شرمنده شد و از امام عذرخواهی کرد. بعد رو به امام کرد و گفت: «تا کنون تو را نمی شناختم؛ ولی از امروز که تو را شناختم تو بهترین و عزیزترینِ مردم نزد من هستی».
موضوعات مرتبط: کودکـــــــــانه ، داستانها ، ،
برچسبها:
حسن یعنی...
خاله صحبت می کرد که چطور حضرت علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام اسم «حسن» را برای کودکشان انتخاب کردند. او با مهربانی گفت: «حسن، یعنی نیکی و نیکوکاری و امامحسن علیه السلام همیشه اهل نیکوکاری و کارهای نیک و پسندیده بودند؛ درست مثل پدر بزرگوارشان حضرت علی علیه السلام که هیچگاه کمکبه فقیران، نیازمندان و کودکان یتیم را فراموش نکرد».
موضوعات مرتبط: کودکـــــــــانه ، داستانها ، ،
برچسبها:
نیمه ماه
بچه ها، آیا می دونید چه امام هایی، تولّدشون در نیمه ماه بوده است؟ اگر نمی دونید من به شما یاد می دَم تا اطلاعات شما از امامان مهربون، بیش تر بشه. آیا یادتونه نیمه ماه شعبان که گذشت، تولد کدام امام بود. الآن بعضی از بچّه های داخل خونه جواب من رو درست دادند. بله تولد امام زمان علیه السلام . نیمه ماه ذی الحجّه، یعنی همان ماهی که عده ای از مردم به سفر حج می روند و حاجی می شوند، امام هادی علیه السلام به دنیا آمدَن. امّا نیمه این ماه هم که ماه مهمانی خداست، امام مجتبی علیه السلام پسر بزرگ امام علی علیه السلام به دنیا آمدن و همه مردم را خوشحال کردند.
روز تولد
روز پانزدهم ماه رمضانِ سال سوم هجری قمری بود؛ یعنی دُرست هزار و چهار صد و بیست و یک سال قبل. در این روز، در شهر پیامبر صلی الله علیه و آله مدینه، کودکی به دنیا آمد که یک دنیا شادی و خوشحالی را به مردم شهر بخشید. این شادی، به خاطر تولد اولین نوه پیامبر صلی الله علیه و آله بود. امام علی علیه السلام و فاطمه زهرا علیهاالسلام ، پدر و مادر این کودک هم خیلی خوشحال بودند و لبخندْ مهمان لب های شان گردیده بود و می خواستند مژده این تولد را هرچه زودتر به پیامبر بدهند. وقتی خبر به پیامبر رسید، بسیار شاد شدند و به سوی خانه دخترشان رفتند. وقتی وارد خانه شدند، نوزاد را درون قنداقه سفید گذاشته و نزد پدربزرگ آوردند، پدربزرگ کودک را بغل کرد او را بر سینه اش چسبانید و بوسید. نام کودک زیبای شهر مدینه، از طرف خداوند «حسن» گذاشته شد. بچّه ها، خوبه بدونید که این اسم تا آن زمان، روی هیچ کس گذاشته نشده بود.
دوران کودکی
امام حسن مجتبی علیه السلام در دوران کودکی، در کنار بهترین مربیان خود، یعنی پدربزرگش پیامبر صلی الله علیه و آله ، پدرش حضرت علی علیه السلام و مادر بزرگ وارش حضرت زهرا علیهاالسلام تربیت یافت. هفت ساله بود که در مجلس سخن رانی پدر بزرگش شرکت می کرد تا درس هایی از اسلام یاد بگیرد. او با دقت به حرف های پیامبر صلی الله علیه و آله گوش می داد و آن ها را خوب به خاطر می سپرد. وقتی به خانه می رسید، به اتاقی می رفت و چند بالش روی هم می گذاشت تا بتواند برای خود منبری درست کند. سپس بالای منبری که ساخته بود می رفت تا آن چه را یاد گرفته، مثل یک سخن ران توانا برای مادرش فاطمه علیهاالسلام تعریف کند. وقتی حضرت علی علیه السلام از این جریان باخبر شد، روزی پشت پرده اتاق پنهان شد تا سخن رانی کودک شیرین زبان خود را بشنود، وقتی حرف هایحسن علیه السلام تمام شد، حضرت با خوشحالی از پشت پرده بیرون آمد و حسن علیه السلام را در آغوش گرفت و صورتش را بوسه باران کرد.
نماز امام حسن علیه السلام
بچه های خوب و نازنین، امامان و رهبران ما، همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند. یکی از این کارهای خوب، نمازه که امامان عزیز ما، می خواستند ما اون رو به جا بیاریم؛ یعنی کاری رو که خداوند دستور داده و اون رو خیلی دوست داره. علاوه بر این، از ما می خواستن که نمازرو به بهترین شکل و با شادابی کامل بخوانیم. خودشون هم وقتی می خواستن نماز بخوانن و با خداوند صحبت کنن، بهترین لباس هاشون رو می پوشیدن و خودشون را آماده نماز می کردن. امام حسن علیه السلام هم، هنگام نماز، زیباترین لباس های خودش رو می پوشید مثل کسی که می خواد بره مهمونی. اگر از او می پرسیدند چرا این کار را می کنی، می فرمود: «چون خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد».
امام حسن علیه السلام و کودکان
روزی امام حسن مجتبی علیه السلام از محله ای عبور می کردند. کودکان مشغول بازی و خوردن نان بودند. وقتی نگاهشان به امام مجتبی علیه السلام افتاد، از ایشان خواستند تا به جمع آن ها بیاید و با هم مشغول خوردن نان شوند. آن حضرت دعوت بچه ها را پذیرفت و به همراه آنان مشغول خوردن نان گردید و دست مهربانی بر سر آن ها کشید. وقتی چند دقیقه ای پیش بچه ها ماند به آن ها گفتند: «بچّه ها، من دعوت شما را قبول کردم و به جمع شما آمدم، حالا از شما هم می خواهم که به خانه من بیایید و مهمان من شوید». بچّه ها با خوشحالی قبول کردند و همگی مهمان امام شدند. بعد از پایان مهمانی و تمام شدن پذیرایی،امام مجتبی علیه السلام به هرکدام از بچّه ها هدیه هایی دادند.
بازی امام حسن علیه السلام
امام حسن مجتبی علیه السلام وقتی کودک بودند؛ یعنی به سن و سال شما بچه های خوب، مثل بقیّه بچه ها بازی می کردند و در کنار بازی و تفریح، چیزهای زیادی هم از پدربزرگ، پدر و مادرشون یاد می گرفتند. یک روز، یکی از دوستان پیامبر صلی الله علیه و آله به نام «ابورافع» که علاقه زیادی به امام حسن علیه السلام داشت، ایشان را روی دوش خود سوار کرد و به این طرف و آن طرف می برد. حسن علیه السلام دست های کوچک خود را به دور گردن ابورافع حلقه زده بود. مدتی گذشت. ابورافع از بس دویده بود، خسته شده و قصد داشت کمی استراحت کند. بعد حسن علیه السلام را از پشت خود به زمین گذاشت، او را بغل کرد و در حالی که نَفس نفس می زد، با لبخند گفت: «خسته شدم، حالا نوبت توست»! حسنعلیه السلام اخم کودکانه ای کرد و گفت: «آیا می خواهی بر دوش کسی سوار شوی که پیامبر خدا او را بر دوش خود سوار می کند؟» ابورافع، از ته دل خنده ای سر داد و از شیرین زبانی او خوشش آمد. بعد او را بوسید و دوباره بر دوش خود سوار کرد تا باز صدای خنده هایش را بشنود.
موضوعات مرتبط: کودکـــــــــانه ، داستانها ، ،
برچسبها:
شب سیاه
آن شب، آسمانْ چادر سیاه ماتم به سر کرده بود. امام علی علیه السلام مهمان دخترش ام کلثوم بود. بعد از خوردن افطاری، از اتاق بیرون آمد. به آسمان کوفه چشم دوخت و زیر لب آیه های قرآن را زمزمه کرد. چهره زیبا و ریش های سفیدش، در زیر نور مهتاب شیری رنگ می درخشید. کم کم مسافر خسته شب، کوله بارش را بر می داشت تا برود. امام علی علیه السلام تصمیم داشت پیش از اذان صبح به مسجد برود. به هنگام خروج از خانه، مرغابی هایی که در حیاط بودند، به صدا درآمدند و با منقارهایشان، گوشه لباس او را گرفتند. شاید مرغابی ها هم فهمیده بودند که آن شب، شب آخر زندگی حضرت علی علیه السلام است.
از خانه بیرون آمد، از دور مسجد کوفه را می دید یکه ساکت و خاموش در گوشه ای نشسته بود و به او نگاه می کرد. به پشت بام مسجد رفت و و با صدای زیبای خود، اذان گفت تا وقت نماز را به مردم شهرش اعلام کند. بعد از اذان، او با سپیده دم خداحافظی کرد. از بالای بام پایین آمد و در محراب مسجد به نماز ایستاد. هنگامی که در رکعت اول سر از سجده بر می داشت «ابن مُلْجِم» شمشیرِ زهرآلود خود را بر سر امام فرود آورد. امام علی علیه السلام در حالی که خون سرش محاسن سفیدش را رنگین کرده بود، از ته دل گفت: «به خدای کعبه رستگار شدم».
موضوعات مرتبط: کودکـــــــــانه ، داستانها ، ،
برچسبها: