فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

دخترى شفا يافت

شب سوم صفر 1377 دخترى در حدود شانزده سالگى كه از نصف بدن شل بود شفا يافت چنانچه مرحوم ثقة الاسلام حاج شيخ على اكبر مروج الاسلام فرمود:

در شب مذكور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دارالسياده مباركه خواستم براى نماز به مسجد گوهرشاد بروم يك نفر از خدمتگذاران دارالسياده كه سيد جليلى بود و با حقير دوستى داشت گفت من امشب در اينجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره كه در بالا سر مبارك حضرت است دخترى ديدم افتاده و پاهاى او دراز است.

من باو گفتم اى زن اى دختر چنين بى ادبانه پاهاى خود را در اين جا دراز مكن بعضى زنها كه نزد او بودند گفتند اين بيچاره شل است و قدرت ندارد پاهاى خود را جمع كند لذا از او گذشتم و اينك در اين هنگام سحر آمدم او را نديدم.

از بعضى زنها كه در آنجا بودند پرسيدم اين دختر شل كجاست و چه شد.

گفتند حضرت رضا عليه السلام او را شفا داد و خود با كسانش رفتند.(15)

 

  • از اين در مرانم اى امام بحقترا حق زهراى اطهر قسممران از درت ايشه ملك طوساميدم به توست اى امام رئوفاسير و گرفتار اندر فتنبدادم برس موقع انتظارشفاعت نمااى شه با كرم

  • مرانم بخوانم اى امام بحقمدد كن بجانم اى امام بحقبه پروردگارم اى امام بحقچو نامه سياهم اى امام بحقنظر كن بحالم اى امام بحقچو در انتظارم اى امام بحقبه نزد خدايم اى امام بحق


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:37 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

شفاى علويه

در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيد رضا موسوى ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيدرضا شرحش را نقل مىكند.

زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاى گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غنى سبزوارى است باو مراجعه نموديم و قريب چهل روز بدستور او عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزى به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما بگرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد و هرگاه در مشهد علاج نمى شود او را به تهران ببرم.

دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مىكشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براى خريدن دواى نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمى خواهم زيرا كه مرض من خوب شدنى نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعنى خوب شدنى نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعنى زود علاج نمى شود بايد صبر كرد. علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائى نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود.

شب شد تبش شدت گرفت. من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بى اذن دخول مشرف شدم و با بى ادبى ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاى شفا نموده ام و شما توجهى نفرموده ايد و مىدانم اگر نظر مرحمتى مىفرموديد مريضه من خوب مىشد.

پس از يكساعت گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائى نفرمائى بجدم موسى بن جعفر عليه السلام شكايت مىكنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم.

پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فورا من برخاستم لكن كسى را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مىگويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اى كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاى تهيه كند.

تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بى حالى خود برخاسته اى كه چاى تهيه كنى آخر خادمه ات را بيدار مىكردى براى اين كار، گفت خبر ندارى جدّ محترم تو و من مرا شفا داد و الان از توجه حضرت رضا عليه السلام هيچ كسالتى ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسى را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم. گفتم مگر چه پيش آمد شده است.

گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاى من نشسته بودى.

پس آن آقاى معمّم بآن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند و هركدام تشخيص مرضى را دادند.

آنگاه بآن آقاى معمّم فرمودند شما هم توجهى بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد. آنحضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است و مرضى ندارد. چون چنين فرمود: دكترها اجازه مرخصى گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود:

سيدرضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مىكنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستى و تا در منزل همراهى كرده واظهار تشكّر نمودى و آنحضرت خداحافظى كرده و رفت.(12)

 

  • اى نفست چاره درماندگانچاره ما ساز كه بى ياوريمبى طمعيم از همه سازنده اىيار شو اى مونس غمخوارگانقافله شد واپسى ما به بينيش تو با ناله و آه آمديمجز ره تو قبله نخواهيم ساخت

  • جز تو كسى نيست كس بى كسانگر تو برانى بكه رو آوريمجز تو نداريم نوازنده اىچاره كن اى چاره بيچارگاناى كس ما بيكسى ما به بينمعتذر از جرم و گناه آمديمگر ننوازى تو كه خواهد نواخت


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:33 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

شفاى مسيحى

من از كودكى مسيحى بودم و پيروى از حضرت عيسى عليه السلام مىنمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدى احد گذارده ام. و شرح حالم از كودكى چنين است.

دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگرى اختيار كرد و من بواسطه بى مادرى با رنج بسر مىبردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بى پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مىبردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس بطوس آمدم در حالتى كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهى در مشهد مقدس رضوى عليه السلام بسر بردم مريض شدم و بدرد بيمارى و غربت و بى كسى و ناتوانى گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد.

شبى با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نياز مشغول شدم و گفتم الهى بحق پيغمبرت عيسى بر جوانى من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بى كسى من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجيل عيسى و بحق موسى و توراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پابوسش مشرف مىشوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.

با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام ديدم در حالتى كه هيچكس در حرم نبود. چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحى هستى در اينجا چه مىكنى چه بگويم

ناگاه ديدم از ضريح نورى ظاهر گرديد كه نمى توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا عليه السلام بيرون آمد درحالى كه عمامه سبزى چون تاج بر سر و شال سبزى بر كمر داشت و نور از سر تا پاى آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:

اى جوان تو براى چه در اينجا آمده اى عرض كردم غريبم بى كسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براى شفا آمده ام بقربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائى.

 

  • شاه گفتا شو مسلمان اى جوانبر رخ زردم كشيد آن لحظه دستچون شدم بيدار از خواب آن زمان

  • تا شفا بدهد خداوند جهانجمله امراض از جسمم برستبر سر گلدسته مىگفتند اذان

پس از بيدارى چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضى از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آية الله حاج آقا حسين قمى دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود.

 

  • پس حضور عده اى از مسلميننور ايمان در دلم افروختند

  • من مسلمان گشتم از صدق و يقينمذهب جعفر مرا آموختند

چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم بفكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده بروسيه رفتم براى اينكه مشغول كارى بشوم.

از آنجائيكه تحصيلاتم كافى بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافى و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دخترى با عفت يافتم كم كم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كنى من تو را بزوجيت خود قبول مىكنم.

آنگاه با يكديگر بايران مىرويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهانى مسلمان شد لكن بجهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براى من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براى خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه عليه السلام شديم و خداوند على اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشانرا بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكى به نام سيد عباس و ديگرى سيد مصطفى كمالى و هر دو در آستان قدس رضوى شغلشان زيارت خوانى است براى زائرين و من خودم بكفش دوزى براى مسلمين افتخار مىنمايم.(11)

 

  • بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم منبصد اميد روى آورده ام اى خسرو خوبانبجان مادرت زهرا پناهم ده مرا شاهازمانه برفتن درگير نفس و مكر صيّادمتوئى نور خدا و حجت حق مظهر جانانامام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهرى

  • گداى زار و دلخسته حقير روسياهم منمكن نوميدم از درگاهت اى شه مبتلايم منپناهى جز توام نبود فقير و بى پناهم منگنهكار و پريشانحال و زار و دلفكارم منضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم مننخواهى زائرت نوميد باشد، اين گمانم من


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:34 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

شفاى عبدالحسين

نام من عبدالحسين شهرت پاكزاد پدرم خان على مادرم زهرا شماره شناسنامه ام چهارهزار و سيصد و سى و نه صادره از مشهد رتبه ام استواريكم از اهل رضائيه آذربايجانم.

در سال 1304 شمسى در جنگ تركمن صحرا هر دو پا با دست چپم مورد اصابت گلوله واقع شد و مرا بعنوان اسيرى به تركمن صحرا بردند و در آنجا سه سال گرفتار بودم و آنگاه آزادم كردند و چون آزاد شدم مرا به مشهد آوردند.

بهدارى لشكر سه سال در مريضخانه بسر بردم و سه مرتبه اطباء راءى دادند دست چپم از شانه قطع شود و من در اين مرتبه سوم از خود نااميد شدم و درخواست مرخصى نمودم.

براى تشرف بحرم مطهر حضرت رضا عليه السلام بتوسط دو نفر از پرستاران مرا به درشكه اى نشانيده آوردند تا بست آستان قدس و آنگاه دو نفر زير بغلهاى مرا گرفته تا ايوان طلا آوردند پس بايشان گفتم مرا واگذاريد و برويد.

ايشان رفتند و من متوسل بحضرت رضا عليه السلام شدم و از گرد فرشهائى كه از حرم براى تميز كردن بيرون آورده بودند بر خود ماليدم. پس از آن باز مرا بوسيله درشكه به مريضخانه مراجعت دادند و روى تخت خوابانيدند و فرداى آن شب كه قرار بود دست مرا قطع كنند، دكترها به توجه حضرت رضا عليه السلام از قطع دستم منصرف شدند و مرا بحال خود واگذاشتند و به معالجه پرداختند و در مدت شش ماه در حدود دوهزار سوزنهاى آمپول و دواهاى تلخ و شور بمن تزريق نموده و خورانيدند تا خودم و طبيبان خسته شدند و نتيجه اى حاصل نشد.

من در پرونده خود ديدم نوشته اند اين شخص از دست و پا فلج است و قابل علاج نيست. پس در اين روز خواستم باداره دژبان لشكر شرح حالم را گزارش دهم هنگامى كه بيرون آمدم در ميدان پستخانه بزمين افتادم و نفهميدم چه شد.

پس از يكساعت و نيم بهوش آمدم خودم را در اطاق دژبان يافتم و ديدم چند نفر دور مرا گرفته اند و مىخواهند مرا ببهدارى لشكر ببرند.

به سرهنگ گفتم مرا كجا مىبريد گفت باباجان حالت خراب است تو را مىفرستيم به بهدارى لشكر گفتم من سالهاست كه از بهدارى لشگر نتيجه نگرفته ام مرا اجازه بدهيد خدمت حضرت رضا عليه السلام بروم.

خواهش مرا پذيرفتند و مرا آوردند تا خيابان طبرسى در آنجا نيز بزمين افتادم. پس مرا حركت دادند و خواستند مرا ببرند بقهوه خانه اى كه در آن نزديكى بود من قبول نكردم و گفتم مرا بآستانه قدس ببريد.

مرا بآستانه مقدس مشرف ساختند و در پائين پاى مبارك جاى دادند و زيارت نامه خوانى شروع بزيارت خواندن نمود در ضمن زيارت خواندن چون به نام جناب حضرت ابى الفضل عليه السلام رسيد حضرت را قسم دادم كه شفاعت فرمايد تا خدا مرا مرگ يا شفا دهد در حال گريه بودم نفهميدم چه شد.

بوى خوشى به مشامم رسيد و صدائى شنيدم چشم باز كردم سيد جليل القدرى را بالاى سرم ايستاده ديدم. به من فرمود: حركت كن من فورا برخواستم و در خود هيچ آسيبى نيافتم و ملتفت شدم كه تمام اعضاء بدنم صحيح و سالم است.

و اين قضيه را در روزنامه خراسان شماره 1377 نوشته شده بود.(10)

 

  • در آستان رضا هر شهى كه راه نداردهر آنكه نيست گرفتار تار زلف سياهشگداى كوى توام گرچه غرق بحر گناهممراد دينى و عقبى زپيشگاه تو خواهممبين بجرم و گناهم ببين بعفو و سخايتنهاده ام چو سگان سر برآستان جلالتزبحر علم خود اى شاه قطره اى بچشانمگواه من همه خون دل است و گونه زردمهمى به مزرع دل تخم آرزو بفشانم

  • مسلم است كه جز خيل غم سپاه نداردبروز حشر بجز نامه سياه نداردبغير درگهت اين روسيه پناه نداردكه پايه كرمت هيچ پيشگاه نداردچرا كه محكمه عفو دادخواه نداردكه جز تو بنده شرمنده پادشاه نداردكه حاصل دل مسكين بغير آه نداردشها مگوى كه اين مُدّعى گواه نداردبجز رجا دل حيران من گياه ندارد


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 9:31 | نویسنده : یک دل سیر شوق ثامن الحججی |

 

شفاى ميرزا

ميرزا آقاى سبزوارى در اداره ژاندارمرى توپچى بود. ماءمور مىشود با پنج نفر از توپچيان يك گارى فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مىشوند در بين راه يكى از آنها اتفاقا آتش سيگارش بصندوق باروت مىرسد و فورا آتش مىگيرد و بلاتاءمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمى مىشوند.

خود ميرزا آقا مىگفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاى رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكرى بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.

سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتى بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولى ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاى پا بكلى سوخته بود. تا شبى با حالت دل شكستگى گريه بسيارى كردم. آنگاه توجه بحضرت رضا عليه السلام نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مىباشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.

از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگوارى نزد من است و مىفرمايد ميرزاآقا حالت چطور است

تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مىپرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مىخواهى چه كنى من هركس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم. عرض كردم: نمى شود، مىخواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.

فرمود: تو متوسل به كه شدى عرض كردم بحضرت رضا عليه السلام . فرمود: من همانم.

تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مىبينيد كه من به چه حالى افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟

سپس دست مبارك خود را از بالاى يكپاى من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاى ديگر را بهمين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اى بپاى من آمد.

بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاى من حركت مىكند تعجب كردم با خود گفتم آيا مىشود كه همه پاى من حركت كند. پس پاهاى خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاى صادقه بوده و حضرت رضا عليه السلام مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداى گريه من بيدار شدند و گفتند اى سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اى كه گريه مىكنى و نمى گذارى ما بخوابيم. گفتم شما نمى دانيد: امشب امام هشتم عليه السلام به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.

چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكرى دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشى مشغول كسب شده ام.(8)

 

  • روزى بطبيب عشق با صدق و صفاگفتا كه اگر علاج دردت خواهى

  • گفتم كه بگو درد مرا چيست دوابشتاب بدربار شه طوس رضا


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 8:30 | نویسنده : |

 

شفاى چشم

مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائى پيشنماز نقل فرمود كه پسرى نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:

پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت على ابن موسى الرضا پناهنده گرديد. چند وقتى نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بيكس و تنها ماند. و در حجره اى از سراى بخارائيها بتنهائى بسر مىبرد.

شبى در حجره تنها بود ترسى به او روى داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.

چون كسى را نداشت من ترحما او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اى گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.

لذا پسر ماءيوسانه بجاى خود برمى گردد و در آن سراى بخارائيها يكنفر يهودى بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديدالاسلام. چون از بيكسى و نابينائى آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براى معالجه چشم اين پسر بدهم.

پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمى خواهم بلكه شفاى خود را از حضرت رضا مىخواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مباركه رضويه مىرود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مىشود.

خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگوارى از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزى بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:

چه مىخواهى عرض كردم چشمهاى خود را مىخواهم!

حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاى من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيكه چشمهاى خود را روشن و همه جا و همه چيز را مىديدم و مىبينم.(6)

 

  • در پناهت آمدم من يا على موسى الرضاكوى تو صد طور موسى نور تو نور خداشد تجلّى نور تو در طور از بهر كليمكسب انوار از شعاع قبه ات گردون كندآستانت به ز رضوانست و جنات لقاستكى برابر آستانت را بود خلد برينمستمندان درت شاهند و شاهانند حقير

  • بر عطايت آمدم من يا على موسى الرضاگيتى از نور تو روشن يا على موسى الرضاموسى در طور تو ماءمن يا على موسى الرضاجان تو و گردون بود تن يا على موسى الرضادربر عشاقت احسن يا على موسى الرضالغو باشد اين چنين ظن يا على موسى الرضابر درت هستم سگى من، يا على موسى الرضا


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 8:30 | نویسنده : |

 

شفاى شَل

سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهانى نوه ميرسيد حسن معروف بمدرس نقل فرمود كه ميرباباى تبريزى نقل كرد:

من در يكى از قراى تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادى باذان گفتن داشتم و اذان مىگفتم.

چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم. هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودى حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحناالفدا) را دارند.

من بقصد زيارت و تشرف بآستان قدس رضوى با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گارى انداختند و براه افتادند. ميان گارى ما مردى از طايفه بابيه بود چون مرا بآن حالت شلى ميان گارى ديد به رفقاى من گفت اين شل را چرا با خود مىبريد؟ گفتند براى اينكه حضرت رضا عليه السلام او را شفا بدهد.

آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام عليه السلام شال خود را بگردن و ضريح مبارك بستم و متوسل بآن بزرگوار شدم.

در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاى بزرگوارى ميان ضريح مىبينم در حالتى كه تمام جامه هاى او حتى عمامه اش سبز است بمن فرمود:

برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم. فرمود من مىگويم اذان بگو.

بامر آن حضرت خواستم اذان بگويم، فهميدم كه مىتوانم و توانائى بر اذان گفتن دارم. لذا برخواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آنحال چون مردم صداى مرا شنيدند گفتند اى مرد هنوز وقت اذان نشده است. چرا اذان مىگوئى.

من از آن شوقى كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائى بسخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعى بر گرد من جمع شدند و بعضى گفتند: اين همان مرد شلى است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يكوقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاى مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا بفرار گذارده و سالم بيرون آمدم.(5)

 

  • اين چه روحى است كه در صحن وسرا مىبينماين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيباين چه سريست هويدا شده در ملك جهانوه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كونپرسش از عقل نمودم كه چرا حيرانىگفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيستساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين

  • اين چه نوريست كه در ملك ورا مىبينمهركجا مىنگرم نورخدا مىبينمسر ايزد بعيان شمس ضُحى مىبينمعالم مُلك و مَلك نغمه سرا مىبينمگفت حيران همه در امر ولا مىبينمگفت از مظهر حق نور هُدى مىبينمشمس تا بنده از اين صحن و سرا مىبينم


 

 


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 8:27 | نویسنده : |

 

شفاى درد

شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوينى ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده:

زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الى چهل درجه مىرسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعى كردند فائده نبخشيد بلكه بمرضهاى ديگر دچار گرديد.

يكى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببرى. مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتى بر من گذار باينكه مرا بزيارت حضرت رضا عليه السلام ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم.

من راءى او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبى كه او را مؤيدالاطباء مىگفتند براى معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودى ظاهر نشد.

آنگاه به دكتر آلمانى رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستى يكسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لكن عوض بهبودى مرض شدت كرد بنحويكه زمين گير شد و نتوانست حركت كند.

لذا من خودم نزد دكتر مىرفتم و دستور مىگرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتى كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزى با جماعتى نزد دكتر آمدند و حاجى مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا عليه السلام دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كنى همان قسمى كه ديروز معاينه نمودى پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد.

دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت: من تو را باين كار دلالت كردم. آنگاه بديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجى براى او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصى او. و امروز او را سلامت ديدم و شكى در شفاى او ندارم.

حاج غلامحسين مىگويد: بديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نكردى جواب داد كه او مردى بود بيابانى و محتاج بدلالت بود لكن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتى.

پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد. گفتم براى بودن بحرم و توسل بامام چاره اى نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاى كوكب را بوى گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم عليه السلام بگير پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت. و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم.

در عالم رؤيا سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص نانى بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفى گذارد و بآن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.

پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مىشد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مىنمودم كه از سبزوار باميدى بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مىخواهم.

اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت. من همين قدر ديدم نورى ظاهر شد كه دلم روشن گرديد. مانند شخص كورى كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردى و كسالتى در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم عليه السلام و شوهرش حاج غلامحسين گفت: بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودى.

گفتم به جهت اينكه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايى. سپس دكتر آلمانى او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضى نيست. آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزى بنويسى كه براى ما حجتى باشد.

دكتر مضايقه نكرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم.(2)

 

  • با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدمبعنايت نظرى كن كه من دل شده راآخر اى پادشه حسن و ملاحت چه شود

  • آشنايى تو ندارد سر بيگانه و خويشنرود پى مدد لطف تو كارى از پيشگر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش


موضوعات مرتبط: داستانهای کـــوتاه و معجرات ان حضرت(ع) ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, | 8:26 | نویسنده : |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.